تو از رنگي که بر گردي کجا همرنگ ما باشي؟

شاعر : اوحدي مراغه اي

که ما را مي‌رسد رندي و بي‌باکي و قلاشيتو از رنگي که بر گردي کجا همرنگ ما باشي؟
جوالي موي در پوشي و مشتي پشم بتراشيبدين ريش تراشيده قلندر کي شوي؟ چون تو
که تقصيري نکرد ايزد درين صورت به نقاشيازين صورت چه مي‌خواهي؟ دواي سيرت بد کن
که مانند نمکدان در قفاي سفره‌ي آشيکجا شيرين شود کام تو از حلواي خرسندي؟
به گرد نفس خود بر گرد، اگر در بند پرخاشيترا با ديگران جنگست و دشمن در بن خانه
به آب ديده بايد کرد سال و ماه فراشيگرت سرسبزيي بايد، درين صورت به صدق دل
چرا در پاي درويشان و مسکينان نمي‌پاشي!به درويشي و مسکيني چو دستت مي‌دهد چيزي
چه رخ پوشيدگان بيني ز هر سويي به جماشي؟تو بر کن چشم معني را و بنگر نيک، تا با خود
که کاري بر نمي‌آيد ز خود بيني و بواشيبسان اوحدي اين جا بنه در نيستي گردن